همکاری با هم اسمی نازم:)؟
ا.ت'. جین".
"پنجره نیمهباز بود، با یه حرکت آروم و بیصدا وارد شدم. کفشای چرمیام روی زمین چوبی یه صدای خفیف داد، ولی اهمیتی نداشت. کت بلند مشکیام، که لکههای خون روش خشک شده بود، هنوز بوی آهنین خون میداد. این بو مثل یه سایه سنگین دورم پیچیده بود، ولی منو یاد چیزی میانداخت که نمیتونستم ازش فرار کنم.
اتاق تاریک بود، فقط نور کمرنگ چراغ خیابون از پنجره میتابید و سایههای مبهمی روی دیوار میساخت...روی تخت نشستم، دستامو روی زانوهام گذاشتم و پتوی نرمش رو برداشتم. بوی عطرش هنوز توی تار و پودش بود، یه بوی آشنا ... بوی وانیل ... که انگار با هر نفس توی ریههام جا میگرفت. بوش، صداش، لمسش، لبهاش و هرچیز مربوط به اون....به من تعلق داره. حتی اگه بخواد فرار کنه، حتی اگه بخواد ازم دور بشه، نمیتونه چیزی رو که از اول مال من بوده، ازم بگیره."
'صدای آرومی که از تخت در اومد
دستی روی موهام احساس میشد و جسمی روی تخت، در کنارم.
چشمام رو آروم باز کردم.
بوی عجیبی کل اتاق رو برداشته بود، بوی عجیبی که باعث حالت تهوع میشد.
حداقل... برای منی که حامله بودم!
با کامل باز شدن چشمام، پسرم رو دیدم
مثل همیشه با لبخندی بالای سرم بود... ولی این باعث نمیشد چیزی از حالت تهوع و حال بدم کم بشه و بو، بدتر در راه تنفسیم پیچید، انگار تنفس رو برام سخت میکرد؛
با احساس سوزش گلو از تخت بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم.
از بچگی از بوی خون متنفرم بودم.
از بیمارستان.
آمپول.
و اون حس منفی!
حتی از حال و هواش هم حالم بهم میخورد!
و حالا این بو باعث بروز دادن حساسیت زیادم به بوها شده بود
بعد از خارج شدن از دستشویی، جین رو جلوی روم دیدم و بوی خون به شدت زیادی به دماغم خورد و باعث برگشت دوباره به دست شویی شد.
بعد از اروم شدن به آهستگی از در دستشویی خارج شدم که متوجه لکه خون روی لباسش شدم '
+:بیب؟ ...اون چیه؟
"وقتی دیدم که حالش بدتر شد و دوباره به سمت دستشویی دوید، یه حس سنگین توی قلبم نشست. میدونستم که بوی خون اذیتش میکنه، و این چیزی نبود که بخوام تحملش رو براش سختتر کنم. وقتی برگشت، هنوز رنگش پریده بود و نگاهش پر از سوال و شاید کمی ترس.
آروم ایستادم، کتم رو در آوردم ، دستامو به دکمههای پیراهنم بردم و یکییکی بازشون کردم. پیراهن رو از تنم درآوردم و گوشه ای انداختم ... و عضلاتم توی نور کمرنگ اتاق برجستهتر به نظر میرسید و باعث سرخ شدنش شده بود
بهش نگاه کردم، لبخند آرومی روی لبم نشست : روی بوها حساس شدی، خانوم کوچولو. طبیعیه، بهخصوص توی این شرایط...
صدای آرومم توی اتاق پیچید، مثل یه زمزمه که میخواست فضای سنگین بینمون رو بشکنه.
چند قدم به سمتش برداشتم، ولی با احتیاط، انگار که نمیخواستم بیشتر از این اذیتش کنم. 'شاید بهتر باشه دیگه اینجوری نیام پیشت... از خون بدت میاد... قول میدم دفعه بعد تمیز بیام تا اذیت نشی.."
"پنجره نیمهباز بود، با یه حرکت آروم و بیصدا وارد شدم. کفشای چرمیام روی زمین چوبی یه صدای خفیف داد، ولی اهمیتی نداشت. کت بلند مشکیام، که لکههای خون روش خشک شده بود، هنوز بوی آهنین خون میداد. این بو مثل یه سایه سنگین دورم پیچیده بود، ولی منو یاد چیزی میانداخت که نمیتونستم ازش فرار کنم.
اتاق تاریک بود، فقط نور کمرنگ چراغ خیابون از پنجره میتابید و سایههای مبهمی روی دیوار میساخت...روی تخت نشستم، دستامو روی زانوهام گذاشتم و پتوی نرمش رو برداشتم. بوی عطرش هنوز توی تار و پودش بود، یه بوی آشنا ... بوی وانیل ... که انگار با هر نفس توی ریههام جا میگرفت. بوش، صداش، لمسش، لبهاش و هرچیز مربوط به اون....به من تعلق داره. حتی اگه بخواد فرار کنه، حتی اگه بخواد ازم دور بشه، نمیتونه چیزی رو که از اول مال من بوده، ازم بگیره."
'صدای آرومی که از تخت در اومد
دستی روی موهام احساس میشد و جسمی روی تخت، در کنارم.
چشمام رو آروم باز کردم.
بوی عجیبی کل اتاق رو برداشته بود، بوی عجیبی که باعث حالت تهوع میشد.
حداقل... برای منی که حامله بودم!
با کامل باز شدن چشمام، پسرم رو دیدم
مثل همیشه با لبخندی بالای سرم بود... ولی این باعث نمیشد چیزی از حالت تهوع و حال بدم کم بشه و بو، بدتر در راه تنفسیم پیچید، انگار تنفس رو برام سخت میکرد؛
با احساس سوزش گلو از تخت بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم.
از بچگی از بوی خون متنفرم بودم.
از بیمارستان.
آمپول.
و اون حس منفی!
حتی از حال و هواش هم حالم بهم میخورد!
و حالا این بو باعث بروز دادن حساسیت زیادم به بوها شده بود
بعد از خارج شدن از دستشویی، جین رو جلوی روم دیدم و بوی خون به شدت زیادی به دماغم خورد و باعث برگشت دوباره به دست شویی شد.
بعد از اروم شدن به آهستگی از در دستشویی خارج شدم که متوجه لکه خون روی لباسش شدم '
+:بیب؟ ...اون چیه؟
"وقتی دیدم که حالش بدتر شد و دوباره به سمت دستشویی دوید، یه حس سنگین توی قلبم نشست. میدونستم که بوی خون اذیتش میکنه، و این چیزی نبود که بخوام تحملش رو براش سختتر کنم. وقتی برگشت، هنوز رنگش پریده بود و نگاهش پر از سوال و شاید کمی ترس.
آروم ایستادم، کتم رو در آوردم ، دستامو به دکمههای پیراهنم بردم و یکییکی بازشون کردم. پیراهن رو از تنم درآوردم و گوشه ای انداختم ... و عضلاتم توی نور کمرنگ اتاق برجستهتر به نظر میرسید و باعث سرخ شدنش شده بود
بهش نگاه کردم، لبخند آرومی روی لبم نشست : روی بوها حساس شدی، خانوم کوچولو. طبیعیه، بهخصوص توی این شرایط...
صدای آرومم توی اتاق پیچید، مثل یه زمزمه که میخواست فضای سنگین بینمون رو بشکنه.
چند قدم به سمتش برداشتم، ولی با احتیاط، انگار که نمیخواستم بیشتر از این اذیتش کنم. 'شاید بهتر باشه دیگه اینجوری نیام پیشت... از خون بدت میاد... قول میدم دفعه بعد تمیز بیام تا اذیت نشی.."
- ۸.۸k
- ۰۷ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط